میانه ی سه شب

ساخت وبلاگ
داشتم در دفتر خاطرات نو پایم که بعد از ۵ سال نوشتن کاغذی را آغاز کرده بودم می نوشتم. ده خط که گذشت نوشتم بقیه را در وبلاگم مینویسم............نمیدانم تاثیرات ماراتن سی سالگی است یا جوانه زدن یک به یک اطرافیانم. شاید هم تلاش چند ساله ام برای آرزو کردن و رویا بافتن که در همین وبلاگ آغاز کرده بودم به ثمر نشسته است. چند آرزو شده ام. دلم چند چیز را با هم می خواهد. عمدتا کاری است. از جنس پیشرفت فردی و چشم انداز اقتصادی است. به قاعده از فائزه ای که میشناختم و میشناختید دور است. بنظرم میآید آن چیزی که برایم همیشه ضد ارزش بودهٰ یک ارزش تمام عیار است. آن هم یکی را دوتا کردن است. به شکل جدی با هر نوع سرمایه گذاری و آینده نگری غریبه بودم. غریبه کامل. اما سر و شکل بزرگسالی دارم میگیرم. راست پشیمانم که چرا انقدر دیر. بماند . می خواهم بیشتر از رویاهای کاری بگویم.الان در محک کار میکنم. دلم می‌خواهد در شرکت کروز به عنوان نیروی سی اس آر استخدام می‌شدم. منتظر تماسشان هم هستم. اما بیشتر دلم می‌خواهد یک مهاجرت داخلی به یزد داشته باشیم و محمدحسین در مدرسه رویایی زرتشتیان مارکار معلم شود. قیمت خانه‌های یزد را که در دیوار می‌دیدم می‌توانیم یک خانه اعیانی در یزد کرایه کنیم. رویا می‌بافم که من هم به سراغ بهزیستی و مراکز زنان آسیب یزد می‌روم. می‌دانم که یزدی‌ها غریب پرسند هستند و یک علوم اجتماعی تهرانی را میان خودشان راه می‌دهند. همزمان با این رویا به پژوهشکده نزدیک خانه مان هم رزومه می‌دهم. از مسیر محک بسیار خسته ام. از کار کارمندی در محک هم بسیار خسته ام. دلم می‌خواهد یک مولتی تسک باشم. انواع اقسام پروژه‌های تولید محتوای متنی و صوتی را دلم می‌خواهد. دوست دارم خیریه‌ها من را بشناسند. تبدیل به یک کاراک میانه ی سه شب...ادامه مطلب
ما را در سایت میانه ی سه شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faaeezehasani بازدید : 11 تاريخ : پنجشنبه 30 فروردين 1403 ساعت: 17:29

4 ماه است به این وبلاگ سر نزدم. آخرین مطلبی که نوشته بودم با یک کامنت من را ترساند، آدرس وبلاگ را تغییر دادم و گمش کردم. هیچ انگیزه ای هم برای یافتنش نداشتم تا امشب.اگر بخواهم تعریف کنم، 4 ماه جالبی نداشتم. قبلش هم چندان جالب نبود. از آخرین مطلبم، از شلخته نوشتنم پیداست. دنبال کار بودم و شدیدا ویلان. 20 روز بعد از آن پست سر کار رفتم تا امروز. کارهایی کردم به واقع عظیم تر از 1 سال تلاش. اما حالا کجایم؟ قعر ویلانیمعتقدم جایی که من به عنوان یک انسان فیلینگ که ابهام ندارم و مستقیم عمل میکنم، اهل چرتکه انداختن، سبک سنگین و محاسبه نیستم، اینجایی که هستم، برای آدم های ديگر معمولا در نقاط حساس دیگری پیش می آید. مثلا وقتی می‌خواهند ازدواج کنند سخت درگیر تعارض می‌شوند، با خود گلاویز می‌شوند و روزگارشان از شیرینی در می آید. من اما برای اولین بار وارد این جهنم ابهام شده ام. به قدر همه زندگیم می خواهم فرار کنم. از هر روز رزومه دادن، تا دنبال استخدام در آموزش پرورش بودن به عنوان معلم رسمی صبح تا ظهر، تا فکر ایجاد کارگاه سفال گری شخصی ام، تا بچه دار شدن. به واقع هر گوهی بخورم تا فرار کنم. تا از شغلم فرار کنم.کاش به وبلاگم نمیرسیدم. کاش جمله آخر پست قبلی را نمی دیدم. کاش قوی بودم و یا کاش جرات ضعیف بودن داشتم. کاش انقدر مستقل بودم که پای ضعیف بودنم می ماندم و می‌گفتم نشد! من بلد نبودم یاد بگیرم. رئیس من جوان و خامم... خدا کند آدم با لشکر لشکر بجنگد و ستیز کند اما به خودش چنگ نکشد. صد نفر در من هر روز به جنگند. هر ساعت یکی از اینها پیروز می‌شود. بی عزت شده ام پیش خودم. تصميماتم در این ماجرا فاقد ارزش شده اند چون همگی باطل می‌شوند. نه نای ماندن دارم نه توان رفتن.امروز رسما استعفا دادم. منابع ا میانه ی سه شب...ادامه مطلب
ما را در سایت میانه ی سه شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faaeezehasani بازدید : 20 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1402 ساعت: 23:22

پاهای سوخته و بانداژ شده مامان روی میز پذیرایی است. بیشتر از همه ی زندگی با او حرف میزنم و سعی میکنم دختری باشم که برایش معمولا نبوده ام: «... ولی مامان، تا حالا همچین تجربه دوستی تو زندگی نداشتم که با یگانه. ولی میدونی.. داره میره از ایران. وقتی فلانی رئیسم بود با خودم میگفتم مگه میشه یه آدمی انقد از کارش راضی باشه. همینو گفتم و رییسم رفت و کارم جهنم شد. یگانه هم همینه. چیزیو که دارم تجربه میکنم، از دست میدم با رفتنش» دل مامان برایم سوخت. با سوختگی بدنش، نحیف تر و دل نازک تر شده. نیاز داشتم دلش بسوزد. همچنان معتقدم همه چیز از دست رفتنی و رو به زوال است. سعی می‌کنم در بزم دور یک دو قدح درکشم، اما نمی‌توانم بروم.دوست خوب در زندگی کم نداشته ام. حداقل ده سال اخیر که وارد دانشگاه شدم، نعمات الهی یک به یک خودشان را نشان دادند. آنقدر که امشب به دختر خاله 18 ساله م میگفتم، از دوست های دانشگاه من خیلی کم وجود دارد. برنامه زندگی شان، خانواده، تفریح، ذهن و دیدگاه شان به بقیه. دلم برای تک تکشان قنج رفت. آنها استانداردهای من را از زندگی متفاوت کردند و غنی کردند خواسته هایم را. یگانه اما استانداردهای من از دوستی را تغییر داد. چیزی که با او بدست آوردم یک «بودن قطعی» ، «رفیق همیشه در صحنه» ، «افشا کننده اسرار شخصی» و «شنونده اسرار و مشاور» بود. به همه ی اینها کیفیت یک انسان موفق را هم اضافه کنیم.محمدحسین می گوید «من نگران رفتن یگانه م» جواب میدهم خودم بیشتر هستم. یگانه خودش می‌گوید «نمیرم که بمیرم» اما هنوز تا اینجای متن نتوانسته ام آن طور که باید برداشت غنی و عارفانه ای از رفتن در حین نرفتن یگانه بگیرم. جهان مادی تر از چیزی است که فکرش را می‌کنیم. ما به بدن های هم احتیاج داریم. ما ب میانه ی سه شب...ادامه مطلب
ما را در سایت میانه ی سه شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faaeezehasani بازدید : 20 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1402 ساعت: 23:22

عطرك هوايه

صوتك دوايه

عشقي وحناني ماله نهاية

یک پناه را اگر نداشتم، امشب سحر نمیشد.

اما باز هم

سلام بر کسی که از کودکی در خلوت برای دردهایش گریه کردم، برایش مادری کردم، برایش جان میدادم اما جانش نبودم.

میانه ی سه شب...
ما را در سایت میانه ی سه شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faaeezehasani بازدید : 10 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1402 ساعت: 23:22

در درک مرگ آنقدر غره شدم که خیال کوچکم این بود عمو را در خاک می‌گذاریم و بالافاصله با شادی و میهمانی و میزبانی، خاطر از سوگ اول عید می‌شوریم.غافل از اینکه مرگ و خاطره زورشان از هر تلاشی بیشتر است. تند باد و باران بهاری دلگیر و اشک آور هستند و شام میهمانی تلخ است و یادآور طعام میت. خرمگس محبوس در خانه ی کوچکمان یادآور حشرات ریز داخل قبر و خنده میهمان، یادآور به زانودر آمدن و هق هق پدرم و ضجه های عمه کوچکم...بار دیگر که مرگ پهلو به زندگیم زد، تنها به سمت خانه های  بالکن دار رفقایم سر میزنم. آنجا که خلوتی باشد، سکوت باشد، زیر سیگاری باشد...  میانه ی سه شب...ادامه مطلب
ما را در سایت میانه ی سه شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faaeezehasani بازدید : 56 تاريخ : جمعه 17 تير 1401 ساعت: 20:45

به صورت نیمه جا شده در مقنعه چانه دار و تنگ تمام سال‌های دبستانبه از دست دادن تمام زنگ های ورزش سه 365 روز از راهنمایی و نماز جماعت خواندنبه ناهار های هول هولکی قبل ورود معلم بخاطر ادغام زمان ناهار و زنگ نماز ، به کارت های جمع شده ی نماز و شمردن شان برای سفر مشهد دبیرستان..منت خدای را عزوجل... چنان در قفس تنگمان جهان را یک دست دیدیم، که وقتی قرآن خوانده می‌شد، وقتی از کفار گفته می‌شد، باورم نمیشد... مگر کسی هست که خدا را کتمان کند؟ خداااا.. خدا.. اصلا چطور؟ مگر می‌شود کسی لحظه جان دادن اشهد نخواند و به خدا باز نگردد؟ حتما در قلب همه ایمان هست. چه انسان های وحشتناک و کمی هستند کم فروشان، خیانت کاران، حسودان، تنگ نظران، مکاران، گناهکاران، تکذیب کنندگان، آنان که در شک هستند.حال آنکه این خود منم.. تمام اینها منم. گریه و دعای کمیل، می‌گویند تضرع کار شیعیان است. در فرقه ها و ادیان دیگر گریه برای خدا چندان معنا ندارد. چقدر در کمیل ها گریه کردم خدایا من گناهکار را ببخش. چقدر معصوم بودم و چقدر فروتنی در برابر خدای جبار به کار میگرفتم، بیگناه بودم و خود را چه هیولایی میدیدم . سالهای پیش آنقدر در جان تمییز و کوچکم بودم که هیچ رویارویی با انسان واقعی که خودم بودم نداشتم.جمع بدکاران عالم در من است. جملگی بدکاران تاریخ در من صدایی دارند. در همه ما. ما فقط صدای نیکوکار درونمان را بلند کردیم و دادش به گوش عالم رسید. خودمان را برهنه نکردیم چرا که ندای توحیدی و الهی درونمان، پوشانده ما را..من خیانتکار، تنگ نظر، حسود، گناهکار، مکار و در ریب هستم.اینها نه بخشودنی هستند و نه توبه پذیر.اینها خود، خود من هستند.  میانه ی سه شب...ادامه مطلب
ما را در سایت میانه ی سه شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faaeezehasani بازدید : 71 تاريخ : جمعه 17 تير 1401 ساعت: 20:45

یک چیزی میگم، یادتون باشه. اولین پست آموزشی این صفحه رو میخوام بعد 5 سال بذارم. یادتون باشه، اگر رفتید یه جایی غریب بودید، بغض داشتید رفتید تو حموم گریه کنید، یه جایی اصلا یهویی دلتون گرفت پریدید تو حموم خلوت کنید و گریه کنید، وسط جهادی، تو پاکستان، تو قلب اروپا، هر جا.. اگر از حموم در اومدید و گریه تون به خیالتون بند اومد اما جلوی عزیزتون، یا دوستتون باز چشمتون اشکی شد، این کار رو بکنید :به بهانه ی خشک کردن موها، حولتونو تا روی چشمتون بکشید و چند بار خشک کنید، لای این کارا، تری چشمتون رو هم خشک کنید تا نفهمه...شاید این پست آموزشی برای اونایی که خیلی گریه میکنن بی معنی باشه ولی من اونیم که موقع زایمان طبیعی هم گریه نکرد، اینو مامانم میگه، همه ی گریه های نوجوونیم تو دسشویی بود. انقد تو پستو گریه کردم که دیگه گریه نکردم.وقتی بهمن ماه، به خواهرم گفتم برای عیدم خط بنویس دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد، بلای چند تن روی دلم بود. مامانم میگه نباید اسم بچه رو بذاری زینب چون جورکش میشه و غم میبینه، حالا من با این بیت به استقبال بلا دیدن از تن ها رفتم. سهمگین است.پ ن: ببخش که بهت نمیگم.. قبلا گفتم و تو الان داری اینجا رو میخونی و نگران تر میشی. اما نشو  میانه ی سه شب...ادامه مطلب
ما را در سایت میانه ی سه شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faaeezehasani بازدید : 67 تاريخ : جمعه 17 تير 1401 ساعت: 20:45

جاوید شهریاری میگفت. همیشه. نیروها باید زیر دست سرتیم ولایت پذیر باشند. یه تلخیصی گرفته بود از جامعه پذیری ولی شاخ و برگش رو گرفته بود.. تعامل شهروند و جامعه، تعامل متقابلشو حذف کرده بود. سرتیم ولی بود. من چقدر این ولی بودنم رو دوست داشتم. نه که حب د میانه ی سه شب...ادامه مطلب
ما را در سایت میانه ی سه شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faaeezehasani بازدید : 56 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 16:38

معنی یه حرف هایی رو هر قدرم که بگیم میفهمیم در واقع نمی فهمیم تا تجربه نکنیم.حقیقت اینه که پس جمله ی " نه میتونم بمونم و نه میتونم برم و بگذرم" خیلی حس های متفاوتی هست.. عذاب، خسران، دلتنگی، نفرت و انزجار. این پایه های ابتدایی نهان این عبارت دلخراشه. میانه ی سه شب...ادامه مطلب
ما را در سایت میانه ی سه شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faaeezehasani بازدید : 70 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 16:38

دیشب خواب رفیقمو دیدم.. همون که پست قبل نوشتم نه میخوام بهش برسم و نه میتونم بگذرم.. فکر کنم خواب خوبی بود. من آخه خیلی خواب میبینم و هشتاد درصدشون کابوسن. یارم میگه لابد شوهرت بده ولی دروغ میگه. میدونم که ربطی به اون نداره. میدونی.. اصلا اون خیلی من میانه ی سه شب...ادامه مطلب
ما را در سایت میانه ی سه شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faaeezehasani بازدید : 59 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 16:38